محمد مسعود همه زندگیمون

شلوغ ترين نوزاد

پسرم تو ازهمه نوزاداي ديگه بيشتر گريه ميكردي مدام ميخواستي شير بخوري تا خوابت ميرفت ماماني توميذاشت سرجات چند دقيقه بعد گريه ميكردي تا دوباره بيايي پيش من بچه هاي ديگه همه خواب بودند فقط صداي تو شنيده ميشدي اخه ميدوني اونا همشون دخمل بودند و مظلوم فقط تو پسر بودي قلدر وزورگو محمدم خواب هم از من وهم از ماماني وبقيه توي بيمارستان گرفته بودي اي كلك ميخواستي همش پيش من باشي اره موفقم شدي تا صبح پيش خودم خوابيدي منم كيف كردم . ...
2 اسفند 1389
1